خوارشمارانِ نیستی
نویسنده: علی فدوی اسلام
زمان مطالعه:7 دقیقه

خوارشمارانِ نیستی
علی فدوی اسلام
خوارشمارانِ نیستی
نویسنده: علی فدوی اسلام
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]7 دقیقه
ساعت دو عصر سهشنبه، مردی کهنسال با علائم تنگی نفس و سرفهی شدید، همراه با سابقهی استعمال سیگار و داشتن چند حملهی تنفسی در پنج سال اخیر، وارد اورژانس بیمارستان قائم میشود. علائم حیاتی او کنترل شده و جز سطح اکسیژن خون، مشکل حادی ندارد. دستگاه تنفسی به او متصل و بهصورت ۳۰ دقیقه یکبار از نظر فشار و سطح اکسیژن خون تحت نظر قرار میگیرد. ساعت ۶ عصر، بهظاهر علائمش بهبود یافته و سطح اکسیژن از کم به حد نرمال نزدیک شده است. کمی بعد، شروع به خوشوبش با پرستاران و پزشک بخش میکند و علائم روانی او خوب و مغز هشیار است. هر بار کسی برای بررسی به اتاقش میرود، محال است کمتر از ۵ دقیقه او را نگه ندارد و داستانسرایی نکند. از جوانی و تمایلات آن دوران میگوید. نصیحت میکند که وقت تشکیل خانواده رسیده. به قدری جنبهی طنز بالایی دارد که نه مثل یک پدربزرگ، که مثل یک رفیق قدیمی و پیر، برایم جک میگوید. اینگونه بیماران که حال خوب همراه خود دارند، آرزوی پرسنل هر بخشاند.
شیفت سنگینی است. از هشت صبح در بخش هستم و فرصت استراحت نداشتهام. وعدهی بعد از شیفت را فراموش نکردهام. قرار است با دوستانم به سینما برویم و کمدی جدیدی که اکران شده است را تماشا کنیم. در حالیکه مابین امورات مراجعین، یک قاشقیک قاشق غذای سردشده را از گلو پایین میدهم، ساعت را نگاه میکنم که حدود ۱۹:۳۰ است و لحظهی تحویل شیفت نزدیک است. ساعت ۱۹:۴۵ همان پیرمرد از من درخواست آب میکند و در همین لحظات هم دست از شوخی برنمیدارد. از نوهی پسریاش میگوید که تازه متولد شده و از کارهایی که میخواهد برای اولینبار انجام دهد. میگوید ۲۰-۳۰ سال دیگر نوهاش دکتر میشود و او قرار است بالای بسترش باشد، او از آن مراقبت کند و همین لیوان آب را او به دستش بدهد.
آخرین لیوان آب عمرش را که از من میگیرد، جوری سر میکشد که انگار مایع شفا از ابنسینا گرفته باشد. ده دقیقه بعد، در حین ترک شیفت، آلارم اتاقش به صدا درمیآید و همکارانم برای احیای قلبی بر سر بیمار حاضر میشوند. زمان فوت پیرمرد ساعت ۲۰:۰۷ گزارش میشود. برای من، به علت تعدد چنین اتفاقاتی، تنها چند دقیقه پیش از فراموشکردنش فرصت فکرکردن به او را دارم. آخرین ملاقات او من بودم و آخرین لیوان آب را از من گرفت؛ منتها من نوهی پزشک او نبودم.
امروز اتفاق ویژهای در بخش رخ نداد. خارج میشوم. باید به قرارم برسم. کمی زبالههای مغزم را کنار میزنم تا شاید مانند پنج سال پیش بتوانم از فیلم لذت ببرم. حیف، چقدر فیلمهای کمدی امروز سخیف، تکراری و ناملموس شدهاند. در این جامعه که راه میروم، در میان دوستان، همکاران و اعضای جوان این جامعه زیاد میبینم افرادی را که به گفتهی خودشان، زندگیای غرق در افسردگی و ناامیدی دارند و مرگ را ستایش میکنند. میگویند: «از این زندگی متنفرم و فقط راضی به تمامشدنش هستم. این دنیا هیچ ارزشی برایم ندارد و زندگی پر از پوچی است».
اغلب هم علت خود را شکست عشقی، دعوا با خانواده و یا مشکلات مالی بیان میکنند. اصلاً عجیب نیست که وقتی این موضوع را با افراد مسنتر در میان میگذاریم، معتقدند که این افکار در نسل جوان امروزی بسیار بیشتر از قبل است. چند جوان تننخراشیدهی خام که نور آفتاب شرخشان میکند، مدعی مدح نیستیاند. به هیچوجه معتقد به آسودگی و بیمشکلی زندگیشان نیستم و قصدم انکار در آنها نیست. اتفاقاً یک مشکل حاد در زندگی دارند، و آن هم نداشتن هیچگونه درکی از آن چیزی است که از آن میگویند. در راهروهای بیمارستان راه نرفتهاند که دقیقهای یک پرونده را مختومه اعلام کنند. نالهی خانوادههای داغدار را نشنیدهاند. نه سرطان دیدهاند، نه دست جداشده از بدن، نه استخوان بیرونزده از پوست و نه حتی یک قطره از خون دیگری به دستشان خورده. بر سر مزار رفیقان خود گل نگذاشتهاند. جرعهی آخر آب هیچ انسانی را ندادهاند. هیچ تنی میان بازوانشان جان نسپرده. شب تولدشان را مشغول جداکردن پوست سوختهی صورت آتشگرفتهی دوستشان نبودهاند. همکاری را بر اثر خودکشی از دست نداده و هیچ مرگی را به چشم ندیدهاند. هرگز شتافتن به نیستی را ندیدهاند. هرگز لمسی از آنچه که نقل زبانشان شده نداشتهاند. مرگ در گوششان زمزمه نکرده و حتی قدم در جایی که نیستی عبور کرده نگذاشتهاند. فقط کوه مخالفتهای والدینشان، طرحشدگی از یه رابطه یا تجربهی نتوانستن را، آن هم از نمایی بسیار دور، دیدهاند.
طبعاً اگر حرف از عشق به چیزی میزنیم، حتی اگر «نیستی» باشد، باید آن را حس کرده باشیم. باید تصوری داشته باشیم از هر چیزی که بههمراه دارد؛ چه زیبا و چه زشت، چه سرد و چه گرم، چه روشن و چه تاریک. حداقل باید یکبار تجربهای از آن داشته باشند. مگر بدون مزهکردن غذایی میتوان به آن عشق ورزید؟ یا مثلاً بدون فهمیدن یک مفهوم فلسفی، شیفتهی آن شد؟ یا گرایشی سیاسی را انتخاب کرد بدون اینکه بدیها و خوبیهایش را شناخت؟
عجیب مضحک است که فقط چند خواستهی نامحقق باعث میشود شخصی چنین از زندگی بیزار شود و به نیستی خویش رو بیاورد. نکته همین است: این حضرات والامقام اصلاً علاقهای به نیستی ندارند؛ از هستی متنفرند. یک هستیای که پر است از آرزوهایی که به نیستی پیوستند. یاد نگرفتهاند هستی سراسر عرصهی ازدستدادن است: پول، معشوق، خانواده... حتی در بستر مرگ هم، بهعنوان آخرین درس زندگی، ما مشغول ازدستدادن هستی هستیم. کسی که در حال گذراندن اولین درسهای ازدستدادن است، متوجه شده سر کلاس دوستداشتنیای ننشسته و معلمش را دوست ندارد. حالا که هستی خود را دوست ندارند و هیچ نمیدانند نیستی چه معنایی دارد، به سرعت تصمیم میگیرند. همان خشت خام، به اثبات بیتجربگی خود اقدام به ساقطکردن هستی خود میکند. نه یک دقیقه، نه یک ثانیه بعد از آن، همان لحظهای که اجل معلق را دید، دستازپا درازتر بهدنبال راه برگشت سر کج میکند. همین است که ۹۰ درصد افرادی که اقدام به خودکشی میکنند، در میانهی تصمیمشان، وقتی تازه متوجه میشوند دست روی چه گذاشتهاند، پشیمانی در وجودشان رخنه میکند. حال برخی خوشاقبال هستند و راه را برمیگردند؛ برخی هم از سر نادانی پل پشتسر را تخریب کرده و راهی باقی نمیگذارند.
کافی بود یک مرتبه در زندگی در قفسهی سینه حس کنند؛ یک درد بیانتها که حاصل فریادهای قلب است که میگوید دیگر توان خونرسانی به اعضا را ندارد. یک دردی که انگار نیستی را به آغوش گرفتهای و هر تکه از بدنت که با بدنش در تماس است دچار دردی میشود که فقط مردگان میدانند. در همین زمان که نیستی تو را محکم در آغوش گرفته و میفشارد، آزمونی است برای سنجش آنان که از هستی تنفر دارند و آنان که عاشق نیستیاند. همین تجربهی دردناک و کوتاهِ نزدیک به مرگ، بهراحتی میتواند خوارشماران نیستی و ستایشکنندگان حقیقی آن را از هم متمایز سازد. نه دانای کاملم، نه فیلسوفی از نسل بنیانگذاران، نه آنکه نیستی را مانند خالق آن شناخته باشد؛ من فقط کسی هستم که بارها ملاقات نیستی با افراد را دیدهام، نیستی را تا حدی لمس کرده و کمی رک هستم. در تفکرات من، آنانی که سخن از نیستی به زبان میآورند و هیچ از آن ندانستهاند، بازیگران سیرکاند و نقشی را بازی میکنند که اصلاً برای آن ساخته نشدهاند. اصلاً نمیدانند اصول این بازیگری چیست و ذرهای با نقش آشنایی ندارند. فقط یک نقشبازیکردن ساده برای دریافت توجهی است که یکهزارم آن هم نصیب بسیاری دیگر نشده. افسوس میخورم از پیشرفت این تکنولوژی غریب که هرکه هرچه در مغزش میگذشت را گذاشت جلوی چشم دیگران، و ذرهای فکر نکرد که این تصویر ناصحیح که از نیستی به اجرا گذاشته، چه بازتابی در چشم بینندگان آن دارد. گاهی فکر میکنم اگر اکنون یکی از بزرگترین جنایتکاران تاریخ ظهور پیدا میکرد، چگونه میتوانست ارتشی تماماً مقلد خود را با یک استفادهی هدفمند از این دنیای عجیب تکنولوژی بهدست آورد؟ شکر آن باقی است که جنایتکاران حالحاضر ما، همین خوارشماران نیستیاند.

علی فدوی اسلام
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.